چراغ



 

نمی دونم وقتی آدما میگن تو وجودم فلان حسو دارم دقیقا منظورشون کدومه قسمت از بودنشونه، " وجودشون " یعنی چی؟ یعنی تو قلبم یه احساسی دارم؟ یعنی تو مغزم یه اتفاقی داره میفته؟ یعنی تو انگشتام یه بی قراری هست؟ یعنی تو چشمام یه دلواپسی هست؟ یعنی تو صدام گیجی هست؟ یعنی تو پاهام یه گم شدن هست؟ " وجود " کجاست؟

من تو وجودم یه احساسی دارم!

 


 

این جمله تکراری " هر چی خدا بخواد " رو هممون شنیدیم. هممون گاهی از شنیدن این جمله خون دویده به صورتمونو عصبانی شدیم، گاهی احساس انزجار کردیم و گاهی با یه تلخند ذهنیت کوچیک طرف گوینده رو با بزرگواری نادیده گرفتیم. خدا مگه چی بود که هر چی اون می خواست عصبانی و کلافمون می کرد؟ خب شاید عادی باشه، سپردن همه چیز دست موجودیتی که دیده نمیشه و ساده گرفتن سختیا به امید زمان بندی کسی که خودش از منظر ما اون مشکل رو به وجود آورده، بله تا حد زیادی احمقانه است.  

" هر چی خدا بخواد " یه جمله خیلی عمیق تر، ظریف تر و امن تر از چیزیه که در نگاه اول به نظر میرسه. کافی بود یه لحظه از دیدگاه رنج کشیده و آسیب پذیرمون صرف نظر کنیم و به این فکر کنیم فایده این تسلیم شدن چیه؟ تسلیم شدن در برابر قدرت بزرگ خدا و تن دادن به تلخی های زندگی نه، تسلیم شدن در برابر خودمون و نیروی درونمون، اعتماد کردن و باور کردن روزهای پر ملال و تکیه کردن به قلبمون که نشون دهنده اصلی راهه. من میگم آدمایی که از شنیدن " هر چی خدا بخواد "خسته میشن و ناآرومتر برای اینه که می دونن وقتشه به خودشون اعتماد کنن، وقتشه خودشونو باور کنن، وقتشه بدونن سختیای زندگی از اونا قوی تر نیست، وقتشه با خودشون تک و تنها وارد میدون زندگی بشن، وقتشه بدونن با رها کردن همه چیزم میشه ادامه داد، اما خب این خیلی ترسناکه که تو به خودت تکیه کنی وگرنه مگه  خدا چیه غیر از خود ما و خواستش چی بود غیر از خواسته خود ما.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها